جنگ
چه حال وروزخوشی داشت آدمی،آن روز
که روی شانه اوبیل بودجای تفنگ
درخت وگندم،مهروامیدمی پرورد
نه تلخکامی ووحشت ،نه زشت نامی وننگ
توخودبه یادچه افتی ازتبسم گل؟
تفنگ هاهمه یادآوران تابوت اند
جهان چگونه به دست بشرجهنم شد؟
جهانیان همه قربانیان باروت اند
چه روزگاربدی،هرقدم که می گذری
دونوجوان مسلسل بدست استاده ست
نه چارسوی جهان،هرخبرزنوع بشر
برادری که به تیربرادرافتاده ست
سرم فدای توای پیرمردبیل به دوش
که تاروپودتودرکارآب وآبادی ست
نبینمت دگرای نوجوان تفنگ به دوش
که دسترنج توجزخون ومرگ ووحشت نیست